top of page

سیاه بود...


سیاه بود . بیشتر به شب می مانست تانیمه های روز. دلگیر بود و نمی بارید و در همان تاریکی ایستاده بود.

قهقهه کلاغها و طرح خشک درختان در آسمان خاکستری به زمستان می مانست. در قبرستان سکوتی مطلق برپا بود و صلیب بالای قبرها جایگاه کلاغها شده بودند. صدای باد و کلاغ و گذر آب باریکه ای از دور.من شمع روشن کرده بودم و همراه آن اشک می ریختم. نمی دانم با که حرف می زدم خودم یا خفته ای زیر خروارها خاک. از جهان زنده ها می گفتم. با کلماتی که با خیالاتم آمیخته بود. باد تندی بلند شد و بوی گل همه جا را پر کرد. از دور سایه ای پیدا شد. سایه ای کشیده و سر بزیر که درختان سرو احاطه اش کرده بودند. دستانش در جیب پالتویش و کلاه بزرگش سایبانی بر روی چشمهایش درست کرده بود.نمیتوانستم چهره اش را ببینم اما طرح ایستادنش نمایشی از اندوه داشت. برای لحظاتی بی حرکت بر بالای قبری ایستاد و چشمانش را بست. پس از آن هق هق گریه هایش را شنیدم . دیگر حتا کلاغی بر روی صلیبی دیده نمی شد.تنها سکوت قبرستان و گریه های او که بی تاب بود.

چشمانم راباز کردم. سپیده زده بود. هوا تیره و تار تنها نور اندکی خطوط اشیا را معلوم میکرد، سکوت و سکوت. رویای عجیبی بود. شب قبل به چهار سال گذشته فکر می کردم، خرداد هشتاد و هشت.

فضای باز سیاسی پیش از انتخابات حیرت اور بود. سیل خروشان مردم در خیابانها و هزاران امید.

بعدها معلوم شد که آن روزها نمایش آزادی بود و نتیجه؛ مرگ ، زندان ، سیاهی و حسرتی در دلها که برای همیشه سبز ماند.

خواب از سرم پرید.روشنی روز همه جا را پر کرده بود. هوا دلگیر و خاکستری نبود،آسمان آفتابی و زلال. درختها طرحی خشک نبودند. سبز سبز.از دور قهقهه خنده به گوش می رسید نه قار قار کلاغها. پسر و دختری سوار بر دوچرخه شیب تند کوچه را سرازیر می شدند و با تمام وجود می خندیدند.

تصویر زیبایی بود. از تماشای این تصاویر غمگین نمی شدم اما انگار جای دیگری بودم، انگار این فضا فضای من نبود.غریبه بودم. انگار خوابها و رویاهایم به من نزدیکتر بودند.واقعیت رویایی ناملموس بود که فقط چشمهایم می دیدند. پتو را کنار زدم و صورتم را با آب سرد شستم.باور کردم که بیدارم.چای را داغ سرکشیدم، از داغی آن انگار تک تک سلولهایم گر گرفتند.همانطور که دستانم را دور لیوان چای داغ گرفته بودم از پنجره بیرون را تماشا میکردم. تا عمقی از دور دست درختانی انبوه در شیبی تند محو می شدند. چشمم به پنجره ای در آن سوی کوچه افتاد. قلبم فرو ریخت . مردی با کلاه لبه دار پهن مات و مبهوت به بیرون خیره شده بود، چشمانش را درست نمی دیدم. او نمی خندید.بی حرکت بود. صدای کلاغها از دور دستها بگوش می رسید. دسته ای کلاغ سیاه مهاجر.

مرد به دور دستها خیره شده بود، نگاهش انگار به درون بود و چیزی را نمیدید؛ شاید او هم غریبه ای بود که چیزی در پشت آن پنجره نگهش می داشت. ما بودیم، اما نبودیم، جای دیگری بودیم.

زندگی آب روانی بود اگرکه رها می شدی و به درهای بی شمار پیرامونت نگاهی می انداختی . می رفتی و سر از جایی در می اوردی که پیش از آن خیالی بیش نبود و خلاصه تسلیم جبر می شدی و می فهمیدی که تو تنها خیال می کردی که انتخاب کرده ای.انتخاب تو آبستن جبر دیگری بود.

جولای 2012

    bottom of page