top of page

زندان

گوشی تلفن را محکم کوبید.انگار حرف زدن در این مورد بی فایده بود. بارها در این مورد حرف زده بودیم ، بحث کرده بودیم و حتا میدانستیم که توافقی در نقطه ای اتفاق نخواهد افتاد.معنی توافق اسارت بود و نمیتوانستیم در اسارت سر کنیم.

فر یاد میکشید و چشمانش پر از اندوه بود لبهایش میلرزید، بغضش را فرو داد. فقط میخواست که بشنوم. من هم شنیدم. او تصمیمش را گرفته بود. چیزی نگفتم ، در سکوت گوش دادم. مچاله شده بود و تقلا میکرد که راهی پیدا کند.

میگفت زندان چهار دیواری تنگ با میله های فلزی نیست که روحت گرد جهان پرسه میزند.زندان قدم زدن در هوای آزاد است آنگاه که درونت در مرز چارچوبهای بیرون اسیر مانده و باید پاسخگوی نگاهها و پرسشهای بیرون باشی. با خودت کلنچار می روی و راه نفست تنگ میشود، زندان اسارت و نابودی رویاهایت است.گفت که رویاهایش مرده اند و ذهنش در بند است.

غروب دم بود و آسمان رو به تاریکی می رفت برای دقایقی سکوت مطلق حاکم شد نمی دانستم چه بگویم. در خودش فرو رفته بود و نگاه نافذش دلم را میلرزاند.

بلند شدم و چراغ را روشن کردم. دنبال موزیکی می گشتم که سکوت را بشکند. جایی برای حرفی باقی نمانده بود. حالا صدای موزیک خانه را پر کرده بود. دقایقی تنهایش گذاشتم. وقتی برگشتم گفت:دیگر هرگز از خودش و از هیچ چیز فرار نخواهد کرد.

پاییز 1384

    bottom of page