top of page

گریز


راه طولانی شده بود،سکوت بین ما و بوق ممتد ماشینها و ازدحام انبوه رهگذران ،قدمهای تند و هزاران اما و اگر در سرمان..

میگفت اگر فقط کمی زودتر به فکرش بودم حتما میشد

گفتم حالا هم خیلی با هدف فاصله نداریم بیا شانسمان رو امتحان کنیم؛ تمام عزممان جذم شده بود.

از شروع یک زندگی جدید تا رسیدن به یک خواب راحت فرسنگها راه داشتیم.

هر روز خیابانهای بی قاعده و شلوغ را گز میکردیم، از این سوی شهر به سوی دیگرش!

همه املاکی ها رو زیر پا گذاشته بودیم و خلاصه پیدا کردیم و برای آنکه جایی برای زندگی شود چقدر زحمت کشیدیم، تلخیها و قصه های راه کم نبودند اما در نهایت چیزی که نداشتیم آرامش بود!

هر روزمان جریانی تازه ،غریبه ای بیش در خانه مان نبودیم. تسلیم نشدیم تا اسیر روزمره گی نشویم. انگارمیدان جنگ بود. کوه و طبیعت ، سینما و تیاتر و موسیقی به راه بود.

اما هنوز به هجرت فکر میکردیم، رویای یکجا نماندن، کندن و رفتن! رویای هجرت و کشف تازه ها؛ وسوسه تغییر تا شاید در جایی دیگر از این غربت در امان باشیم.

نمیخواستیم که زمان بر ما بگذرد، زمان را برای خودمان میخواستیم . و خلاصه کندیم و

... رفتیم.

تمام روز باران میبارید، از صبح تا نیمه های شب، شور و حال عید نبود، شلوغیهای آخر سال که دلنشین بود اما دوست داشتی که زودتر تمام شود و آرامش پس از طوفان کهنگی سال از راه برسد، سفره هفت سین و انتظار انفجار توپ تحویل سال نو! پس از آن انگار زمان می ایستاد و همه چیز غ آرام میشد!

دیگر عجله ای در کار نبود؛یک ساعت قبل و بعد از تغییر سال چقدر متفاوت بود ! آخر سال کهنه زمان پرشتاب و بی تاب میشد و پس از آن یکسال پیش رو داشتیم و تازه شروعش بود آرام و پر امید و کرخت.

همه جا سوت و کور بود. زود به رختخواب رفتم .نیمه های شب بود و نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. بغض نفسم را تنگ میکرد. خواب بدی دیده بودم.پدرم را در خواب دیدم. خواب دیدم که کشته شده. او میدانست! پیش از آنکه اتفاق بیفتد میدانست و حتا با من خداحافظی کرده بود؛ میدانست و بی دفاع تسلیم این سرنوشت شده بود. یاس و وحشت وجودم را گرفته بود و عرقی سرد به پیشانی داشتم.زمان سپری میشد و من بی حرکت تنها به سقف خیره شده بودم و اشک از گوشه چشمانم به سمت گوشهایم جاری بود.

با خودم فکر میکردم رهایی از چنگال جبر محال است.

از رختخواب بیرون آمدم و پنجره را باز کردم، هوای تازه و صدای کلاغهای سیاه مرا بخود آورد،موجوداتی که انگار همیشه مضطربند و با نگاه نافذشان هرگز قادر به خندیدن نیستند.

چشمانم را بستم و با وزش باد روی پوست صورتم زندگی را حس میکردم. از دور صدای قطار بگوش میرسید. تصویری از کوپه هایی که به سرعت از پی هم میرفتند از مقابل چشمانم گذشت،قطار ذهن من اما خالی بود.

سپتامبر 2012

    bottom of page